حســـرت بــی پــایــان
همــه ی مـــا
فقــط حســـرت بــی پــایــان یــــک
اتفــــاق ســـاده ایـــم
کــــه جهــــان را بـــی جهــــــت ،
یــــک جــــور عجیبــــی جــــدی گرفتـــــه ایــــم … !
میان عاشقانه هایم قدم نزن اینجا این نوشته ها ، آنقدر بارانی اند که می ترسم تمام لحظه هایت خیس شوند...!
همــه ی مـــا
فقــط حســـرت بــی پــایــان یــــک
اتفــــاق ســـاده ایـــم
کــــه جهــــان را بـــی جهــــــت ،
یــــک جــــور عجیبــــی جــــدی گرفتـــــه ایــــم … !
تنهـایـم ...
این روزها... بیشتر از قبل ، حال همه را می پُرسم
سنگ صبور غم هایشان می شوم
اشک های ماسیده روی گونه هایشان را پاک می کنم
اما ...
یک نفــر پیدا نمی شود
که دست زیر چانه ام بگذارد
سرم را بالا بیاورد و بگوید
حالا تـــــــو برایم بگو
هـــــوا دارد سرد می شود . . .
خوش به حـــــال آنـــــهایی که . . . . . . . .
این روزها غـــــرق در گرم تـــــرین آغـــــوش هایـــــند...
در ِ قـَلبَم
بـَرایِ هَمیـشـــه پلمپ شـُد !
بــِہ جـــرم ِ دوست داشـتَن هـایِ بـی مـورِد
لـطـفـا" دیـگـَر سـراغ آن نَیـاییــد !
حــَتـی بـا مـجـوز رَسـمـی اَز عـَقـل . . .
این روزها ...........................
ایـن روزهـا
نـبـضـم کـُـنـد مـےزنـد
قـلـبـم تـیـر مـےکشـد
دارم
صـداے ِ خـورد شـدن ِ احـسـاسـم را
لا بـہ لاے ِ
چـرخ دنـده هـاے ِ زنـدگـے
مـےشـنَـوم .
زن نیستم اگر زنانه پای عشقم نایستم!
من از قبیله زلیخا آمده ام...
آنقدر عشقت را جار می زنم تا خدا برایم کَف بزند!
فرقی نمی کند فرشته باشی یا آدم، یوسف باشی یا سلیمان!
قالیچه دل من بدون اسم رمزِ نامِ "تو" پرواز نمی کند...
زنانه پای این عشق می ایستم...
مردانه دوستم بدار...
دلــم گرفته از این شهر
که آدمهایش همچون هوایش ناپایدارند
گاه آنقدر پاک که باورت نمی شود
گاه چنان آلوده که نفست می گیرد ...!
دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند
دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد
میروم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم
که به چراغهای نورانی و دستهای گرم دیگر اعتمادی نیست...
تقــــــصیر برگها نیست
آدمــــــــــــــــــها همینند!
نفس کــه میدهی لــــــه ات میکنند...!