نخـوانده مـرا بفهـــــم!
دستانم شـاید
امـا.... دلـم نمی رود به نوشتن....
ایـن کلمات به هم دوخته شده کجا، احساسات من کجا....
این بار نخـوانده مـرا بفهـــــم!
میان عاشقانه هایم قدم نزن اینجا این نوشته ها ، آنقدر بارانی اند که می ترسم تمام لحظه هایت خیس شوند...!
دستانم شـاید
امـا.... دلـم نمی رود به نوشتن....
ایـن کلمات به هم دوخته شده کجا، احساسات من کجا....
این بار نخـوانده مـرا بفهـــــم!
آنقدر نمیبارمت...!!!
آنقدر تو را به واژه نمیکشم
آنقدر وقت و بی وقت به دیدنت نمی آیم!
تا در انتظار ثانیه ایی لمس نگاهم
حتی از پشت همان پنجره
که مدتهاست بینمان فاصله انداخته...
صدایم کنی...تمنایم کنی...
آنقدر سایه میشوم بر روی احساست
که نمناکی ِ باران ِ چشمهایم
تا دنیا باقیست ...
خواب آفتاب را به سرزمین رویایت حرام کند...!!!
ایـ ــن روزهـ ـا جاے خالـ ـے تو را
بـا عروسکے پـر مے کنـمـ..
همـ ـانند توسـتـ...
مـ ـــرا دوسـ ــت ندارد.. احساس ندارد...
اما هرچــہ هستـــ
دل شکـستن بلد نیستــ....
من
چاقوی مهربانیم را خوردم !
تو هم اگر مهربان باشی، شک نکن یک روزی خنجری فرو میرود...
یا به احساست..
یا به غرورت..
یا به پشتت !
من از ترسِ پشت سر، نماز خواندن راهم ترک کرده ام ...
میبینم ... نفس میکشم ... حرف میزنم اما زندگی نمیکنم
دستهایم هنوز گرم هستند اما دلم سرد..
نبضم میزند اما قلبم نمی تپد
ای آدمها!!
برای من گریه نکنید که من سالهاست مرده ام...
بـرگ پـاییزی....
راهی نـدارد جـــز
ســــــــقوط....
وقـتی می دانـد درختـــــــــــ...
عشق بـرگ تـــــازه ای را در دل دارد.....!
نیوتن اگرجاذبه را درست می فهمید
معشوقه اش ازدرخت متنفرنبود
ودردفترخاطراتش نمی نوشت:
اشک های من هم به زمین می افتاد،اماتو سیب راترجیح دادی!
مــن در ایــن گـورستآن اوج فَـ ـرسودِگے خود رآ طـے میکُنم
مُهـمـ نیستـ کـ ـہ جِسمـ ـمـ زیر خآکـ نیستـ
وقتــے روحمـ کوهـے از گــَرد و غُبآر دلتنگـے هــر روز مُتلـآشــے میشوَد...
دِلْ تنگے اَم را با فاصلــہ مے نویسَمْـــ ...
تا شایدْ فاصلــہ اے بین دِلَمْـــ و تنگے بیُفـــتدْ ...
چــہ خیالــــِ خامے ... !
اینْ مَدار فاصلــہ مُـــوَربْ اَستْ ...
چندے کــہ بگذردْ ... دوباره مے شَودْ :
" تَــــــنْـــــــــگے ِ دِلْ....
.